°O°(♥‿♥)شمـــــــیم عشــــق(♥‿♥)°ºO
اینده کتابیست که امروز می نویسیش پس چیزی بنویس که فردا از خواندن ان لذت ببری
سياه گيسو سياه چشمم سپيد بانو
لالالالا شناور شو ميون بستر خوابت
به عشق تو شكستم من طلسم اين شب جادو
سپيدبانو بخواب اروم نميذارم چشات ترشه
ازين پس غصه هات بايد ميون نطفه پرپر شه
لالالالا ميخونم زير گوشت قصه اميد
كه تا اين قصه زيبا واسه تو عمق باورشه
سپيدبانو اگه شب مثل ديواره ميده قلب تورو ازار
هزاران پنجره رويا ميسازم روي اين ديوار
لالالالا جداشو از سياهي شب تكرار
به دنياي سپيدعشق به روياها قدم بگذار
اولین روز دبستان بازگرد // کودکی ها ، شاد و خندان بازگرد
باز گردای خاطرات کودکی//بر سواراسب های چوبکی
خاطرات کودکی زیباترند//یادگاران کهن مانا ترند
درس های سال اول ساده بود //آب را بابا به سارا داده بود
درس پند آموزروباه وخروس//روبه مکارودزدوچاپلوس
روزمهمانی کوکب خانم است//سفره پرازبوی نان گندم است
کاکلی گنجشککی باهوش بود //فیل نادانی برایش موش بود
با وجود سوزوسرمای شدید//ریزعلی پیراهن ازتن می درید
تا درون نیمکت جا می شدیم//ما پرازتصمیم کبری می شدیم
پاک کن هایی ز پاکی داشتیم //یک تراش سرخ لاکی داشتیم
کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت//دوشمان ازحلقه هایش درد داشت
گرمی دستانمان از آه بود//برگ دفترها به رنگ کاه بود
مانده در گوشم صدایی چون تگرگ//خش خش جاروی با با روی برگ
همکلاسی های من یادم کنید // بازهم در کوچه فریادم کنید
همکلاسی های درد ورنج و کار//بچه های جامه های وصله دار
بچه های دکه ی سیگار سرد //کودکان کوچک اما مرد مرد
کاش هرگز زنگ تفریحی نبود//جمع بودن بود و تفریقی نبود
کاش می شد باز کوچک می شدیم//لا اقل یک روز کودک می شدیم
یاد آن آموزگار ساده پوش //یاد آن گچ ها که بودش روی دوش
ای معلم نام و هم یا دت به خیر//یاد درس آب و بابایت به خیر
ای دبستانی ترین احساس من
بازگرد این مشق ها راخط بزن
<< محمـــد علـــــــی حریری>>
ساده بگم دهاتی ام ،اهل همین نزدیكیا.... همسایه روشنی و هم خونه تاریكیا،، ساده بگم... ساده بگم بوی علف میده تنم هنوز همون دهاتیم با همه شهری شدنم باغ غریب ده من گلهای زینتی نداشت اسب نجیب ده من نعلای قیمتی نداشت اما همون چهار تا دیوار با بوی خوب كاگلش اما همون چن تا خونه با مردم ساده دلش برای من كه عكسمو مدتیه تو آب چشمه ندیدم برای من كه شهریم از اون هوا دل بریدم دنیاییه كه دیدندش اگرچه مثل قدیما راه درازی نداره اما می دونم كه دیگه دنیای خوب سادگی به من نیازی نداره.
<<محمد علی بهمنی>>
مرحوم واصل حاج محمد اسماعیل خان احمد دولابی، در تعبیری زیبا از وظایف منتظران در دوران غیبت میفرماید:
پدری چهار تا بچه را گذاشت توی اتاق و گفت اینجا را مرتب کنید تا من برگردم.
خودش هم رفت پشت پرده. از آنجا نگاه میکرد میدید کی چه کار میکند، مینوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند ...
یکی از بچهها که گیج بود، حرف پدر یادش رفت. سرش گرم شد به بازی. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.
یکی از بچهها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمیگذارم کسی اینجا را مرتب کند.
یکی که خنگ بود، ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمیگذارد، مرتب کنیم.
اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب میکرد همهجا را میدانست آقاش دارد توی کاغذ مینویسد .
هی نگاه میکرد سمت پرده و میخندید. دلش هم تنگ نمیشد. میدانست که آقاش همین جاست.
توی دلش هم گاهی میگفت اگر یک دقیقه دیرتر بیاید باز من کارهای بهتر میکنم.
آن بچه شرور همه جا را هی میریخت به هم، هی میدید این خوشحال است، ناراحت نمیشود، وقتی همه جا را ریخت به هم، آن وقت آقا آمد.
ما که خنگ بودیم، گریه و زاری کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.
زرنگ باش. خنگ نباش. گیج نباش.
شرور که نیستی الحمدلله. گیج و خنگ هم نباش.
نگاه کن پشت پرده رد آقا را ببین و کار خوب کن.
خانه را مرتب کن، تا آقا بیاید.
تمام راه ظهور تو با گنه بستم
دروغ گفته ام آقا كه منتظر هستم
كسي به فكر شما نيست
راست مي گويم دعا براي تو بازيست
راست مي گويم اگرچه شهر براي شما چراغان است
براي كشتن تو نيزه هم فراوان است
من از سرودن شعر ظهور مي ترسم
دوباره بيعت و بعدش عبور مي ترسم
من از سياهي شب هاي تار مي گويم
من از خزان شدن اين بهار مي گويم
درون سينه ما عشق يخ زده آقا
تمام مزرعه هامان ملخ زده آقا
كسي كه با تو بماند به جانت آقا نيست
براي آمدن اين جمعه هم مهيّا نيست
اَللّهُمَّ عجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج
دریچه هایی که بسته می شوند
لحنی غریب
تکانی سخت
و حجمی از سکوت که فرو می ریزند
جامی که از باور تهی می شود
و از ابهام پر
تازیانه های خیانت فرود می آیند
تازیانه هایی بر قلب آرزوهایم
درونم می سوزد
و تپش دود پیداست
دانه هایی از عشق کاشتم
و خوشه هایی از غم برداشتم
خیانت
تکرار
و رویش نفرت.
ﻧﻪ ﺁﻧﺠﺎ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﻮﺵ ﮔﺬﺷﺖ،
ﻧﻪ ﺍینجا!
ﺍﺳﻢ ﺩﺭﺑﺪﺭﯼﻫﺎ ﺭﺍ ﺳﻔﺮ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪﺍﻧﺪ؛
ﺑﺎ ﭼﻤﺪﺍﻧﯽ
ﺳﻨﮕﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﺭﺯﻭﻫﺎ
ﺩﺭ ﺁﻭﺍﺭﮔﯽﻫﺎ ﭘﯿﺮ ﻣﯽﺷﻮﯾﻢ!
ﺍﺯ ﻏﺮﺑﺘﯽ
ﺑﻪ ﻏﺮﺑﺘﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﻓﺘﻦ، ﺳﻔﺮ ﻧﯿﺴﺖ؛
ﺣﺮﮐﺖ ﻧﺎﮔﺰﯾﺮ ﺑﺎﺩ ﺍﺳﺖ
ﺍﺯ ﺷﻬﺮﯼ ﺑﻪ ﺷﻬﺮ ﺩﯾﮕﺮ . . .
عاشقانه هایم مال تو
واژه هـــایم رنـــگ بــاران دارد…
وقتـــی از تـــو مــی نویســم،قلبــــم خیـــس دلتنـــگی اســــت…
وچشمــــانم طـــوفــــانی؛
چـــه زود بــا هــم بــودنمـــان خـــاطــره شد…
وکـــاش خـــاطـــره هــامـــان بــی رنــگ نشــونـــد…
عاشقانه هایم مال تو
میتــــرسم…
میترســم کســـی بــویِ تنـــت را بگیـــرد،
نغمـــــه دلـــت را بشنـــــود،
و تــــــو، خـــو بگیــــری بــه مانــدنــــش!
چــــه احســـاس ِ خــط خطـــی و مبــهمی ست،
ایــــن عاشقـــــانـــه های ِحســـــودیِ مـــن!
عاشق شدم اِی نور اُمیدم تو چه کردی؟
مجنون شدم و طعنه شنیدم تو چه کردی؟
اِنگار شدی ساحل و من موج به سویت
هر بار که من در تو دویدم تو چه کردی؟
ماهی و صدف های دلم را که گرفتی
باز آمدم و وصل ندیدم تو چه کردی؟
بی مهریِ تو پیله ی سردی به تنم کرد
پروانه شدم درد کشیدم تو چه کردی؟
چون رود سرازیر شدم سوی تو دریاب
بی دَغدغه از کوه بُریدم تو چه کردی؟
در آینه ی عمر تو را دیدم وگفتم
جز غُصه ندیدم، نچشیدم تو چه کردی؟
من به اَندازه ی یک "خاطره" آیا نیستم؟
هستم...اِنگار نه اِنگار، که گویا نیستم
خاطراتم همه در دفتر مَشقت خط خورد
خط خطی های تو خط زد نَفَسم را...نیستم!
حال موج از مَنِ بی تاب چرا خوب تر است؟
در اَلفبای تو حتّی "هایِ" تنها نیستم
صخره فهمید که او از همه جا دلگیر است
کاش قَدری تو بفهمی، که شکیبا نیستم
نقش صد خاطره شد سیلی هر موج به سنگ
من به اندازه ی آن سیلی دریا نیستم؟!
باش و بر هستی من عطر گُل یاس بپاش
تو نباشی من مجنون، جانِ لیلا، نیستم...
مادر
برایم از بازار یک بغض خوب بخر
نه مثل اینها که دارم....
نه مثل اینها که هر روز
می شکنند...
مــن
خیلــی " با احـســاسم "
ولــــــی یادتـــ نــره
تــنـفــرم یه حسـه ..
سیاه پوشیده بود، به جنگل آمد ... استوار بودم و تنومند! من را انتخاب کرد ...
دستی به تنه و شاخه هایم کشید، تبرش را در آورد و زد و زد ... محکم و محکمتر ...
به خود میبالیدم، دیگر نمیخواستم درخت باشم، آیندهی خوبی در انتظارم بود!
سوزش تبرهایش، درد ضربه هایش بیشتر می شد و من هم به امید روزهای بهتر توجهی به آن نمیکردم ...
اما ناگهان چشمش به درخت دیگری افتاد! شاید او تنومندتر بود، شاید هم نه! اما حداقل به نظر مرد تبر به دست، آن درخت چوب بهتری داشت، شاید هم زود از من سیر شده بود و دیگر جلوه ای برایش نداشتم ...
مرا رها کرد با زخمهایم، و او را برد ... و من که نه دیگر درخت بودم، نه تختهسیاه مدرسهای، نه عصای پیرمردی و نه قایقی و ... خشک شدم ...
میگویند این رسم شما انسانهاست، قبل از آنکه مطمئن شوید انتخاب می کنید و وقتی با ضربه هایتان طرف مقابل را آزار می دهید او را به حال خودش رها می کنید!
بازی با احساسات مثل داستان تبر و درخت میمونه ... ای انسان تبر به دست، تا مطمئن نشدی تبر نزن! تا مطمئن نشدی، احساس نریز ...
دیگری زخمی میشود ... در آرزوی تختهسیاه شدن، خشک میشود . .
تو بال باز می کنی،
به هوای پرواز!
من ِ خوشخیال اما،
آغوش باز می کنم باز . . .
Power By:
LoxBlog.Com |